در بهار زندگی رنــگ خزان را دیــد و رفـت
چشم امید از همه نامهربانان چید و رفت
از خزان، سرمای آذر شد نصیبش عاقبت
دل ز مهر کوته یاران ز پی ببرید و رفت
گر چه جز بدعهدی از مه پاره ی دوران ندید
بر غم هجران جانانش ز جان خندید و رفت
ابر محنت بر سرای دیده اش گسترد فرش
خون دل از چشم غمبارش همی بارید و رفت
هر نسیمی را به صد ذکر دعا سویش رساند
یک سلام از عمق جان دلبرش نشنید و رفت
گر چه دستانش به زلف یار مه صورت نرفت
در خیالش دم به دم گیسوی او بوسید و رفت
جواد رضایی، یاسوج، 5 آبان 94
چشم امید از همه نامهربانان چید و رفت
از خزان، سرمای آذر شد نصیبش عاقبت
دل ز مهر کوته یاران ز پی ببرید و رفت
گر چه جز بدعهدی از مه پاره ی دوران ندید
بر غم هجران جانانش ز جان خندید و رفت
ابر محنت بر سرای دیده اش گسترد فرش
خون دل از چشم غمبارش همی بارید و رفت
هر نسیمی را به صد ذکر دعا سویش رساند
یک سلام از عمق جان دلبرش نشنید و رفت
گر چه دستانش به زلف یار مه صورت نرفت
در خیالش دم به دم گیسوی او بوسید و رفت
جواد رضایی، یاسوج، 5 آبان 94