آن که با ما قصد یاری داشت عهد خود شکست
ساز و برگ همرهی بنهاد و بر جایش نشست
تا که شوق همرهی در مردم چشمم بدید
چشم خود بر آن همه پیمانه و پیمان ببست
روزگار صلح و راحت چون ندیمی رام بود
روز میدان و سنان با دشمنان شد همنشست
تا ردای کهنه ام دید و دو دست مستمند
خویشتن را چون خدا دید و مرا چون زیردست
اندر این تلخی کنم دل خوش که پیری نیک گفت
می بنوش و می بنوشان تا رود ماتم ز دست
کار این دنیا نباشد جز جفا بر اهل دل
وین جفا دور است اما از گروه می پرست
ارسنجان، مرداد 95