.....می خواستم همیشه جلوی چشمم باشد تا بدانم چقدر خوشبخت بودم و هنوز هم می توانم با یاد آن روزهای خوب خوشبخت باشم. در ذهن خودم این می توانست اولین قدم باشد برای عبور از این روزهای تلخ. دلبستگی به روزهای خوب زندگیم به اندازه ای بود که بتواند مرهم غصه هایم باشد. سعی کردم هر چه از این طرف و آن طرف یاد گرفته ام بر روی خودم پیاده کنم. چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بر روی افکار مثبت تمرکز کنم. باز به نوشته ام نگاه کردم و با ناامیدی به دنبال طراوت روزهای کودکیم گشتم. در عالم خیال، به روزهایی بازگشتم که تمام دغدغه من ننوشتن مشق شبم بود و همه شوق و ذوقم نشستن بر ترک موتورسیکلت پدربزرگ توی کوچه باغ ها. روزهایی که بزرگترین ترس زندگیم نگرانی از تصادف کردن پدربزرگم با موتورسیکلت های دیگر و حتی با گوسفندهای آواره و ویلان توی کوچه باغ ها بود. روزهایی که دست نیافتنیترین آرزویم یاد گرفتن راندن موتورسیکلت بود. یاد آن روزی افتادم که برای اولین بار دور از چشم پدربزرگم که دیگر بیمار شده بود، موتورسیکلتش را برداشتم و بردم توی کوچه و آن قدر هندل زدم که بالاخره دسته خمیده و فولادی هندل با ضرب برگشت و محکم خورد به قوزک پایم و من آن روز چقدر روی زمین از درد به خودم پیچیدم و آن روزی به یادم آمد که سرانجام یادش گرفتم. آن هم با موتور یاماهای پسر عمه ام جلال، توی زمین های شخم زده بیرون شهر. درست همان روزی که چانه ام بر اثر زمین خوردن شکافت و چهار تا بخیه خورد که هنوز جایش مثل یک آنتن چهار شاخه زیر چانه ام باقی مانده است. چقدر دلم برای جلال تنگ شده بود. توی آلبومم یک عکس قدیمی بود مال زمانی که من هشت ساله بودم و جلال پانزده ساله. پای یک درخت بادام توی باغ پدربزرگ. در آن عکس توی دست جلال یک قلاب سنگ خوش تراش بود که دور چوبش را با بریده های تیوپ موتورسیکلتش پیچیده بود و آن را به سمت آسمان نشانه گیری کرده بود. من هم با کله از ته تراشیده با یک پیراهن کرمی رنگ آب اناری شده مثل حالت خبردار توی صف مدرسه، راست و بی حرکت ایستاده بودم و زل زده بودم به فرخ که داشت از ما عکس می گرفت. چه هیجانی داشتیم وقتی آرام آرام با صدای غیژ غیژ، یک کاغذ مقوایی دولایه و صاف از دوربین پولاراید فرخ بیرون می آمد و وقتی به سمت خورشید می گرفت و عکس ظاهر می شد، چه سراسیمه و دستپاچه بودیم که خودمان را توی عکس ببینیم. همان موقع جلال با یک مداد قرمز و با خط بچه گانه ای پشت عکس نوشت: جلال و فؤاد مورخه 15/8/63 و آن را گذاشت لای کتاب فارسی من که برای مشق نوشتن با خودم به باغ آورده بودم. دلم میخواست کار باغ که تمام شد، موقع خانه رفتن یادش برود که عکس را از من بگیرد و عکس مال خودم بماند. آن روزها فصل چیدن انار و پختن رب انار بود و جلال همه اش درگیر توی تارَک[1][1] رفتن و چِلانیدن[2][2] دانه های انار شده بود و حسابی کمک کار بود. از من هم که نه سن و سالش را داشتم و نه جثه اش را، کاری بر نمی آمد. غروب که می شد، رب های خنک شده را توی دبه های بیست لیتری می ریختند و لگن مسی بزرگی را که توی آن رب می پختند، میشستند و هیزمهای شعله ور اجاق را بیرون می کشیدند و خاموش می کردند و کار آن روز تمام می شد. بعد من و جلال سوار موتورش می شدیم و می رفتیم خانه پدربزرگ و منتظر می ماندیم تا همه بیایند و شام بخوریم و بعدش هر کس برود خانه خودش. یادم است آن روز توی راه بازگشت مدام نگران این بودم که جلال عکسمان را از من بگیرد و برای خودش بخواهد ولی انگار اصلاً این چیزها برایش اهمیت نداشت. نه این که یادش نباشد، نه! ولی طبعش آن قدر بلند بود که چیزی به چشمش نمیآمد. در راه برای این که از داشتن عکس مطمئن شده باشم از او پرسیدم که کی عکس را از من میگیری؟ و او با خونسردی جواب داد: هیچ وقت! چقدر دلم برای این دل بزرگش تنگ شده بود. چقدر چشم انتظاریش را کشیدم. درست از همان روز اولی که رفت جبهه و دیگر برنگشت تا روزی که جنازه اش را با یک آمبولانس لندکروز خاکستری آوردند دم در خانه عمه ام و چقدر عمه ام ضجه و زاری کرد. صورت خراشید و موهایش را کند. چقدر التماس کرد که بگذارند تنها پسرش را برای آخرین بار ببیند و نگذاشتند و فقط به پدرم و عمویش اجازه دادند که جنازه جلال را ببینند. هرگز قیافه رنگ پریده و خشکیده شان بعد از دیدن آن چیزی که توی آمبولانس بود و می گفتند جلال است، از ذهنم بیرون نمی رود. از میان حرف های این و آن چیزهایی دستگیرم شده بود. از پچ پچ ها و گفت و گوهای در گوشیشان فهمیده بودم که جلال را تکه تکه کرده اند. فهمیدم که سرش را هم بریده اند. سر جلال را. پسر عمه مرا. جلال خوش قلب و دوست داشتنی مرا. پسر عمه همیشه خنده روی من با آن موهای فرفری و نامرتب را. مات و مبهوت جیغ و شیون و هلهلۀ زن ها و بر سر و سینه زدن مردها شده بودم. از میان شلوغی جمعیت هراسان و عزادار، سعی کردم خودم را به آمبولانس برسانم. خوب می دانستم نمی توانم جلال را ببینم و اصلاً دلم هم نمی خواست ببینم، ولی می خواستم دستم به آمبولانس برسد. به آن مرکب آهنی خاکستری رنگ و عبوسی که بدن پاره پاره جلال را در خود جای داده بود. با وجود این که در آن شلوغی، آرنجی به گونه ام خورد و یک لنگه دمپایی ام از پایم درآمد و زیر پاهای جمعیت گم و گور شد، ولی به هر زحمتی بود خودم را به آمبولانس رساندم. ترس برم داشته بود. شیشه های رنگ شده اش برایم مرموز و دلهره آور بود. حتماً آن رنگ زرد روی شیشه های آمبولانس برای این بود که نشود از بیرون جنازه توی آمبولانس را دید. دستم را به بدنه فلزی آمبولانس زدم. حس کردم بوی خون می دهد. حالم داشت بد می شد. دلم می خواست گریه کنم ولی راه گلویم بند آمده بود. دلم می خواست جلال بلند شود و بگوید میخواستم باهاتون شوخی کنم. مثل بقیه شوخی هایش. نمی خواستم باور کنم جلال نیست. آخر جلال که زور هیچ کس به او نمی رسید، چطور گذاشته سرش را ببرند؟ زور چه کسی به او رسیده که توانسته او رابکشد؟
آن روز چندین و چند بار کلمه جدیدی به گوشم خورد. کومله! همه میگفتند کار کومله هاست. با این که نمی فهمیدم کومله چیست ولی چنان حس نفرت و ترسی از کومله در درونم جای گرفت که هنوز هم شنیدن واژه کومله من را به یاد سر بریدن می اندازد. انگار همین دیروز بود. درست فردای روز خاکسپاری جلال، دو نفر با لباس نظامی خاکی با دو سطل رنگ قرمز و سفید آمدند و روی دیوار خانه عمه ام چیزی نوشتند: «شما خانواده شهدا چشم و چراغ این ملتید.» خوب یادم است که کلمه شهدا را با همان رنگ قرمز نوشتند و قلم موی بزرگشان را چند بار روی حروف این کلمه فشار دادند تا باریکه های سرخ رنگی از پایین آن سرازیر شد. مثل قطره های جاری خون. شاید مثل قطره های خون جلال که کومله ها بر زمین جاریش کرده بودند. کنار در خانه عمه ام حجله بزرگی علم کرده بودند. با مهتابی های سفید و پارچه های رنگارنگ. عکس جلال هم توی یک قاب فلزی بزرگ به حجله آویزان بود. مثل این بود که به آدم زل زده باشد. به هر طرف که می رفتی باز نگاهت می کرد. جلال توی عکس محزون بود و در عین حال جدی و مصمم. درست مثل روزی که مرا با چانه شکافته آورده بود درمانگاه و به بخیه خوردنم نگاه میکرد. ولی افسوس که دیگر جلال رفته بود. مثل پدربزرگ. جلال و پدربزرگ، همیشه برایم نماد روزهای شیرین گذشته بودند که حتی پس از گذشت بیست و چهار سال، گاهی نبودنشان دلم را به درد میآورد. هنوز هم وقتی که از کوچه خانه قدیمی عمه ام رد می شدم و آن نوشته رنگ و رو رفته روی دیوارشان را که البته دیگر آن کلمه قرمز رنگش با تابش آفتاب و گذر بی مهر زمان پاک شده بود میدیدم، دلم هوای آن روزها را می کرد. روزهایی هر چند تلخ و غمگین ولی پر از افتخار و سربلندی. یاد جلال برایم آرامش بخش بود. دلم را قرص می کرد و من شاید به این آرامش نیاز داشتم. به این که ریسمان محکمی باشد تا مرا از سقوط برهاند نیاز داشتم و جلال برایم چنین حکمی را داشت. غم جلال برای من حسی ایجاد می کرد که سرم را بالا بگیرم. غمی بود که حس غرورم را بیدار می کرد. آرزو کردم کاش همه غم های دنیا این جوری بود، ولی غمی که الان داشتم داشت ویرانم می کرد. نه تنها غرورم را بر باد می داد که همه چیزم را داشت از من می گرفت. دیگر کم کم یادآوری هر چیزی برایم به..........