جواد رضایی

ثبت گذر عمر

جواد رضایی

ثبت گذر عمر

جواد رضایی

.... حتی یادم نبود که آن روز عصر باید گلنار را که مدتی از پا درد و استخوان درد شکایت می­کرد، به دکتر ببرم. با وجودی که از صبح چند بار سفارش کرده بود که عصر زودتر برگردم خانه، ولی به قدری آشفته و پریشان بودم که همه چیز پاک یادم رفته بود. جاده را گرفتم و بی حواس راندم و سر یکی از دو راهی های روستاهای اطراف ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم. باد سرد و سوزداری می­وزید. از تپه کوچکی که کنار جاده بود بالا رفتم. از بالای تپه چراغ های خیابان ورودی شهر کازرون را می شد دید که داشتند یکی یکی روشن می شدند. سیل ماشین­هایی که بعضی هایشان چراغ­های کوچکشان را روشن کرده بودند، به سرعت از جاده عبور می کردند و صدایشان در هم می پیچید. دو نفر مسافر هم که حسابی صورتشان را با چفیه پوشیده بودند سر دوراهی منتظر ماشین بودند تا لابد آنها را به روستا ببرد. سیگارم را زیر لبم گذاشتم و کبریتی را روشن کردم ولی درست همان لحظه وزش باد شدید شد و خاموشش کرد. به هر زحمتی بود سیگارم را گیراندم ولی وزش باد که هر لحظه به سمتی می­وزید دود سیگار را به چشمم می­فرستاد و آب از چشمم سرازیر می کرد. انگار این سیگار هم دیگر با من سر جنگ داشت. به جای این که مرهم باشد، خود شده بود مایه زجرم. انداختمش زمین و با ته کفشم خاموشش کردم. تا پایم را از رویش برداشتم، باد قِلش داد و برد تا پشت یک بوته خار گیر کرد. نگاهم به تکان های ریز و سریع بوته خار خیره مانده بود. خیلی خسته بودم. درمانده و پریشان حال شده بودم. بغضی که هر کاری می کردم نمی شکست در گلویم خانه کرده بود. از فکر کردن زیاد و بیهوده خسته شده بودم. همه چیز داشت بر خلاف میل من پیش می رفت. دلم آشوب بود. خیلی شدیدتر از هر وقتی. به سمت بوته خار رفتم و کنارش روی زمین خاکی و سرد نشستم. خارهای تیز و چند شعله اش در هم می لولیدند و تند و تند تکان می خوردند. دستم را نزدیک بردم. کف دست چپم را آرام و بدون فشار روی بوته خار گذاشتم تا تکان هایش کم شوند. بوته خار مثل یک گنجشک که در دستم اسیر شده باشد، توی دستم جِل جِل می­کرد. دلم می خواست گنجشک بیچاره را با همه توانم خفه کنم که این قدر تکان تکان نخورد. از دستش عصبانی شده بودم. از این که بی هیچ دلیلی پیکر لخت و عریانش را برای من می رقصاند و هیچ از من شرم نمی کند عصبانی بودم. از زمین و زمان دلگیر بودم و از همه بدتر از خودم بدم می آمد. تیزی یکی از خارها کف دستم را به درد آورد و این بیشتر از هر چیزی خشمگین­ترم کرد. احساس کردم این بوته بی خاصیت پر از خار هم با دنیا دست به دست هم داده تا مرا برنجاند. آن چنان از کوره در رفتم که همه خشمم را با فشار دادن پیکر سوزن سوزنیش توی دستم خالی کردم. شعله­ های خار همانند نیزه ­های آخته توی دستم فرو رفت و چنان دردی تا مغز استخوانم نفوذ کرد که بی اختیار با صدای بلند نعره کشیدم. داد زدم. فریاد زدم. اما این صدای آه و بیداد نبود. ضجه و زاری نبود. التماس بود. خواهش بود. با دندان­هایی که از درد بر هم فشرده بودم کسی را صدا می زدم...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۲۹
جواد رضایی

نظرات  (۳)

Kheyliam khoob. Montazere edameye in  dastane ghaShang hastim... 
Omidvaram zoodtar edamasho bezarin... 
خیلی قشنگ بود.عالی.منتظر ادامه ش هستیم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی