محدودیت در مهربانی!
1- صبح روزی از روزهای سرد و بارانی زمستان 92 سوار بر ماشین به سمت یاسوج می راندم. بعد از سپیدان، کنار جاده پیرمردی دیدم که صورتش را از سرما با پارچه ای پوشانده بود و کلاهی نمدی بر سر داشت و در کنارش یک گونی نیمه پر و چند ظرف شیر قرار داشت. با اشاره دست از من خواست که سوارش کنم. مردد بودم. مثل همیشه که مردد هستم. در نهایت تصمیم گرفتم نایستم. از کنارش که رد شدم چشمم با نگاهش تلاقی کرد و در یک لحظه التماس را در چشمانش دیدم. باز با تردید پایم را بر پدال گاز فشار دادم و دور شدم. نمی دانم سه دقیقه شد یا چهار دقیقه که با وجدانم درگیر بودم. از این که چرا در آن سرمای سوزنده امید پیرمرد را ناامید کرده بودم حس بدی داشتم. صداهایی از درونم به گوشم می رسید. انگار کسی به من می گفت مگر ماشین قحط است؟ حالا تو نه یک نفر دیگر سوارش می کند. قرار نیست که تا شب معطل ماشین شود! بعد مگر کفش هایش را ندیدی؟ خیس و پر از گل و لای بود. تو هم که تازه ماشینت را سرویس کرده ای. اصلاً هیچ وقت کسی را توی راه سوار نکن. مگر تو تاکسی هستی؟ اگر دست کرد از توی گونیش کاردی در آورد و گذاشت زیر گلویت چه؟ غرق این افکار بودم که ناگاه دیدم ایستاده ام و دارم دور می زنم. به سرعت برگشتم. خدا خدا کردم پیرمرد سر جایش باشد. از دور سیاهیش را دیدم. جلویش دور زدم و مقابل پایش ترمز کردم. با چهار انگشت دست چپش چفیه ای که صورتش را پوشانده بود کمی پایین تر آورد و لبخندی زد. سوار شد. وسایلش را گذاشتم توی صندوق عقب و راه افتادم. لباسش بوی دود هیزم می داد که با بوی باران ادغام شده بود. کفش هایش کف ماشین را کمی گلی کرده بود. گونه هایش از سرما سرخ و سوزن سوزن شده بود و دست های پینه بسته و یخ زده اش را جلوی دهانه بخاری گرفته بود و می چرخاند. کمی با هم صحبت کردیم. از این که به خاطر او چند کیلومتر راه را برگشته بودم، چشمانش سرشار از رضایت بود. بیشتر از ده دوازده کیلومتر مهمانم نبود. چند لحظه بعد من بودم و کمی رد گل و لای روی کف ماشین با بوی آتش و باران که در فضای ماشین به جا مانده بود و از همه مهمتر قلبم که لبریز از شادمانی و مسرت بود. این احساس چنان قدرتمند بود که با خودم عهد بستم همیشه با دیگران و برای دیگران مهربانی کنم تا آن که:
2- بین یاسوج و سپیدان روستاییست به نام دولت آباد که قسمتی از جاده ای که از آن می گذرد، در حاشیه کمر شکن یک کوه است که تقریباً در تمام طول سال از فرازش سنگ سقوط می کند و در جاده می افتد. سنگ هایی کوچک و بزرگ که بدون استثناء همه شان لبه های تیز و برنده دارند و بسیار برای ماشین های عبوری خطر آفرینند. یکی از شب های تابستان سال گذشته هنگام عبور از آن قسمت، متوجه بیش از ده تکه سنگ شدم که تا وسط جاده افتاده بودند و در آن وقت شب که قدرت دیدن برای ماشین ها کم بود خیلی خطرناک بودند. مردد بودم که بایستم یا نه. مثل همیشه مردد بودم. ولی این بار تردیدم طولی نکشید و با زدن راهنما در حاشیه جاده توقف کردم. سریع به طرف سنگ ها دویدم تا آن ها را از وسط جاده بردارم و مثلاً کار انسان دوستانه ای کرده باشم. چشمتان روز بد نبیند. وانتی که با سرعت از روبرو رد می شد، لبه لاستیکش به کناره ی یکی از سنگ ها گیر کرد و خرده سنگی زوزه کشان از زیر چرخ وانت رها شد و چون ترکشی به ساق پایم برخورد کرد. وقتی تمام سنگ ها را از جاده بیرون بردم و در آن حال پایم به شدت درد می کرد، حس کردم چقدر آدم فداکاری هستم. چنان غروری وجودم را گرفته بود که حس می کردم به واسطه این عمل نیک به زودی جبرئیل بر من نازل می شود و معجزه ای رخ خواهد داد. مثلاً انتظار داشتم به زودی گنجی سر راهم سبز بشود یا یک همچین چیزی. اما هیچ وقت معجزه ای رخ نداد و گنج که جای خود، حتی یک سکه پنج تومانی هم ندیدم. هنوز فکر می کنم یک روزی خدا پاداش آن کارخطیر را به من خواهد داد. البته واقعیتش را بگویم هنوز هم منتظر پاداش خیلی بزرگی هستم. پاداشی در حد همان گنج خیالی.
3- کارهای خیر من در جاده ادامه داشت تا آن که روزی پیرمردی دیگر را نزدیک سپیدان سوار کردم. ولی حواسم اصلاً به عینک آفتابیم که گذاشته بودمش روی صندلی نبود و پیرمرد درست نشست روی عینکم. عینکم که شکست هیچ، فکر کنم پیرمرد کمی زخمی هم شد. این منهای آن بنده خداییست که سوار شد و به دلیل این که کمربندش را نبسته بود توسط پلیس گشت گردنه جریمه شدم. موقعی که به افسر وظیفه جوانی که قبض جریمه ام را می نوشت گفتم این بنده ی خدا مسافر سر راهی بود و برای رضای خدا سوارش کردم و حالا شما دارید جریمه ام می کنید حرف مهمی به من زد. گفت اگر این بنده خدایی که سوار کردی اتفاقی برایش بیفتد، می دانستی دیه کاملش بر عهده ی توست و بیمه هیچ مسئولیتی در قبالش ندارد؟ پس از این پس برای رضای خدا هم که شده، مسافری سوار نکن. بعدش قبض جریمه را جدا کرد و گذاشت تو دستم. وقتی که به ماشینم برگشتم در پس نگاه شرم زده ی آن بنده ی خدا، خودم را لحظه ای تصور کردم در پس میله های زندان. تا او را پیاده نکردم و خیالم راحت نشد، خون خونم را می خورد. حالا دیگر تصمیم گرفته ام تا بیش از این ضرر جسمی و مالی و روحی متوجهم نشده است، امور خیریه را متوقف کرده و قید انسان دوستی را بزنم. چنان که عیان است از صواب کردن تا کباب شدن فاصله چندانی نیست. راستی! آیا برای همه انواع مهرورزی و مهربانی باید محدودیت هایی تعیین کرد یا مهرورزی باید بی حد و حصر باشد؟