جواد رضایی

ثبت گذر عمر

جواد رضایی

ثبت گذر عمر

جواد رضایی

برایدریافت فایل صوتی داستان شب بلند اینجا را کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۲۲:۳۵
جواد رضایی

برای دریافت فایل صوتی داستان کوتاه در تاریکی اینجا را کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۲۲:۵۶
جواد رضایی

برای دریافت فایل صوتی کتاب طاعون اینجا را کلیک کنید. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۱۸:۵۷
جواد رضایی

جهت دریافت فایل صوتی اینجا را کلیک کنید. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۴
جواد رضایی

شب چو می آید غم از هر سو شتابان می رسد

ای بهار نو پریشان شو که آبان می رسد

سایه امن تو چون از دامن صحرا گذشت

گلبن نرگس هراسان شو که طوفان می رسد

آسمان رخت سیه پوشیده از بیم فراق

خاک ماتم بر سر و رو کن که هجران می رسد

عاشق بیدل چو آید روز وصل اندیشه کن

شام فصل جمع دلداران چه آسان می رسد

یوسف گمگشته را گر جاه و عزت شد نصیب

مر پدر را ناله و افغان و احزان می رسد

روز میدان چون به کار افتد سنان و تیغ تیز

مرگ را هم بر پیاده هم سواران می رسد

وقت خوش کامی در این عالم نباشد مستدام

ای دل از شادی حذر کن چشم گریان می رسد

 

..........

(در وصف روزهای دل انگیزی که چون باد به شتاب گذشت.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۱
جواد رضایی

ای آفتاب حُسن به بام که رفته ای

ای طالع سپید به نام که رفته ای

عمری گذشت ساقی و من از می تو مست
ای مستی شراب به جام که رفته ای
چون آهوی رمیده مرا صید کرده ای

صیادِ جان ما تو به دام که رفته ای

روزم در اشتیاق وصالت به شب نشست

ای شمع شب فروز به شام که رفته ای

با چشم پر ز آب وداعت ندیده ام

ای رفته از بَرَم به سلام که رفته ای

چون تشنگان به سوی سرابت دویده ام

ای چشمه ی پرآب به کام که رفته ای

از خیمه ی دلم به شکایت روان شدی

ای شاهد دَمان به خیام که رفته ای

رؤیای ناتمام ز خوابم ربوده ای

وِی ساحر نهان به تمام که رفته ای

مردادماه 95، ارسنجان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۰
جواد رضایی

بعد از ظهر اول مهرماه سال 64 درست در بحبوحه ی جنگ تحمیلی وارد دنیای پر رمز و راز مدرسه شدم. یادم می آید تا آن روز هنوز نمی دانستم دوشنبه و سه شنبه یعنی چه ولی بالاخره آن روز اولین چیزی که از مدرسه یاد گرفتم همین بود:

- امروز دوشنبه اول مهر ماه است و شما بچه های کلاس اول هستید و من معلم شما هستم. یکی یکی اسم و فامیلتون و اسم پدرتون رو بگید.

معلم مهربان و خنده روی ما با گفتن همین  جمله آغاز دوران طولانی و طاقت فرسای تحصیل مرا آغاز کرد. اولین تصویری که یادم می آید، صورت آفتاب سوخته و دستان کوتاه و پر گوشتش بود که از بالای مچ از آستینِ تا خورده ی پیراهن تیترون سیاه رنگش بیرون زده بود و ساعت بزرگی با صفحه گرد و زمینه سورمه ای روی مچش خودنمایی می کرد. بچه ها یکی یکی خودشان را معرفی می کردند و البته یکی در میان هم فامیلیشان را بلد نبودند و اگر یادآوری پدرم سر سفره ناهار همان روز نبود، من هم ناگزیر جزو بچه هایی می شدم که فامیلیشان را بلد نیستند. آن روز، روز یادگیری بود. روزی بود که قرار بود شروعی باشد بر آموختن. نه تنها آموختن سواد بلکه آموختن راه و رسم زیستن. انگار آن روزها برای یادگیری نیازی نبود که مدرسه آن چنانی و کلاس های پر زرق و برق داشته باشی. همان کلاس گوشه جنوبی مدرسه شهید اصغر ابراهیمی با دیوارهای سنگی و با آن تخته سیاه خط دار کافی بود تا یاد بگیریم که کیستیم و چیستیم! از فردای همان روز که آقای حسن ابراهیمی به ما سرمشق داد تا چند صفحه حرف الف را تمرین کنیم، بهانه ای شد برای یادگرفتن بزرگترین درس زندگیم. "دروغ نگفتن". چهارشنبه شب که با دایی ام که آن سال کلاس پنجم بود، از مراسم تاسوعا بر می گشتیم که به او گفتم باید مشق بنویسم و او برای اینکه در حق من لطف کرده باشد، همان شب تمام مشق هایم را نوشت.روز شنبه تا معلم مشقم را دید با خنده نگاهی کرد و گفت خودت نوشتی؟ و بالطبع من هم دروغ گفتم. هیچ گاه آن حالت صورت آقای ابراهیمی را یادم نمی رود. بی آن که اخم کند یا سرزنشم کند فقط گفت عیبی ندارد که مشقت را خودت ننوشته ای ولی دروغ گفتن خیلی عیب دارد و با خودکار قرمز مشقم را خط زد و چیزی نوشت که بعدها فهمیدم نوشته خیلی خیلی خوب...

الان که فکر می کنم در می یابم که یاد گرفتن خود چیزیست و به کار بستن چیزی دیگر. آن روزها که روزگار جنگ و دفاع از وطن بود، خیلی راحت فرق حرف و عمل را می شد تشخیص داد. حتی ما که کودکی بیش نبودیم خیلی راحت تشخیص می دادیم که وقتی معلمان عزیزی چون اکبر اسکندری و اسماعیل ابراهیمی در کلاس، درس شجاعت و شهادت می دهند، حرفشان واقعیست چون خود رزمنده بودند. با همه کودکیمان صداقت را در بسیاری از معلمانمان می یافتیم و صد البته که بعضی دیگر از آموزگاران، در ذهن کودک دانش آموز آن سالها، چنین وجهه ای را نداشتند.

روزها می گذشت و من بزرگتر می شدم. دیگر به دیدن اخبار تلویزیون هم علاقمند شده بودم و با ولع اخبار جنگ را دنبال می کردم. زمانی که تلویزیون دو کانال بیشتر نداشت و تصاویر مبهم جبهه ها را از صفحه تلویزیون سیاه و سفید می دیدم. یادم می آید که همیشه خبرها را چنان می خواندند که انگار در همان روز کل ارتش عراق منهدم شده و تنها تعداد اندکی از رزمندگان ما به شهادت رسیده اند. و این واژه "تعداد اندکی" همچنان در ذهن من باقیست. واژه ای که بعدها فهمیدم چندان درست نبوده است. نمی دانم چرا ولی گاهی به ما "دروغ" می گفتند.

گاه گاهی توی کلاس یا در مراسم صبحگاه مدرسه به یکی از دانش آموزان جایزه می دادند و به بهانه اینکه دانش آموز کوشا و درسخوانی بوده  است، چنین وانمود می کردند که این جایزه از طرف مدرسه یا معلم بوده است ولی بعدها فهمیدیم که همه این جایزه ها از طرف پدر و مادر دانش آموز بوده ولی نفهمیدیم چرا به ما "دروغ" می گفتند. حتی پدران و مادران هم به ما "دروغ" می گفتند ولی چرا؟

تابستان سال 73 در مسابقات سراسری قرآن که در نیشابور برگزار می شد شرکت کرده بودم. یک شب بعد از نماز مغرب و عشا یک جوانی که تازه محاسن صورتش روییده بود با میکروفونی در دست در قسمت جایگاه بالای نمازخانه ایستاد و در حالی که دوربین فیلمبرداری هم گوشه جایگاه از مراسم فیلمبرداری می کرد، به صورت تصادفی هفت هشت نفر از جمله من را انتخاب کرد تا یک مسابقه در مورد دانستنی های قرآنی ترتیب دهد. مسابقه خیلی طول نکشید چون تقریباً هیچ کس از آن چند نفر جز من جواب سؤالات را بلد نبودند. آقای مجری از من خواست خودم را معرفی کنم و بعد جلوی دوربین گفت جایزه ارزنده ای به این دوست خوبمان -یعنی من- تعلق می گیرد، ولی هرگز چنین اتفاقی نیفتاد. آخر هم نفهمیدم چرا آقای مجری به من "دروغ" گفت. بعدها آقای مجری را به دفعات در برنامه های قرآنی تلویزیون سراسری دیدم.

سال ها گذشت و من به کسوت دانشجویی در آمدم. روزی از جلوی خوابگاه ارم دانشگاه شیراز عبور می کردم که آقایی جلوی مرا گرفت و از من خواست در یک مصاحبه رادیویی شرکت کنم. وقتی صحبت کرد فهمیدم چقدر صدایش آشناست. قبل از شروع مصاحبه به من گفت آیا می دانی امروز چه روزیست؟ و من در جواب گفتم نه! کاغذی به من نشان داد و گفت امروز روز تولد امام سجاد (ع) است و حدیثی در آن کاغذ نوشته بود و از من خواست که آن را تمرین کنم. مصاحبه که شروع شد، از من همان سؤال را پرسید و من به دروغ گفتم بله! باز پرسید حدیثی از  آن حضرت را در ذهن دارید و باز من به دروغ گفتم بله و از روی کاغذ آن حدیث را روخوانی کردم. هنوز هم نفهمیدم چرا آقای گزارشگر از من خواست دروغ بگویم و خودم نیز نفهمیدم چرا "دروغ" گفتم!

یکی دو سال قبل به خاطر یک مسأله کاری به دفتر یکی از نمایندگان مجلس رفتم. ایشان صحبت های مرا شنید و شماره مرا گرفت و قول قطعی داد که مشکل مرا برطرف کند و ظرف یکی دو روز آینده شخصاً با من تماس بگیرد، ولی نگرفت. نه تنها مشکل مرا حل نکرد که حتی با من تماس هم نگرفت! هنوز هم نمی دانم چرا یک نماینده مجلس به من "دروغ" گفت.

چند سال پیش جهت دریافت یک وام تحصیلی در دانشگاه محل تحصیلم اقدام کردم. قرار شد ظرف دو سه ماه آن را پرداخت کنند ولی چند سال گذشت و خبری نشد. واقعاً چرا اینقدر راحت دروغ می گویند؟

چند روز پیش به یکی از دوستانم زنگ زدم و از او خواستم مقاله ای خاص را برایم بفرستد. دوستم پشت تلفن گفت تا یک ساعت دیگر برایت می فرستم ولی نفرستاد. او دیگر چرا دروغ گفت؟ یک دانشجوی برجسته مقطع دکتری چرا دروغ گفت؟

همین چند روز پیش در خبرگزاریها خواندم که فلان بازیکن فوتبال در گفتگویی با فلان خبرگزاری قول داد امسال در فلان تیم بازی خواهد کرد ولی فردا شبش سر از یک جای دیگر در آورد.

این همه منهای دروغ هاییست که هر روزه به تناوب در سایتها و روزنامه ها و تلویزیون به نقل از افراد مهم می خوانیم و می بینیم و می شنویم.

واقعاً چرا در جامعه ما "دروغ" اینقدر عادیست؟ چرا زشتی این پدیده خجالت آور به کلی از بین رفته است؟ هنوز هم نمی دانم چرا!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
جواد رضایی

عجب چیز عجیب و غریبیست این زندگی. این همه دوندگی می کنیم برای داشتن یک زندگی بهتر. برای به دست آوردن چیزهای بیشتر. احترام بیشتر، ثروت بیشتر، جایگاه بالاتر، محبوبیت بیشتر و آسایش بیشتر. اما چه می شود ما را؟ روز به روز از چشم افتاده تر می شویم و محبوبیت که هیچ، منفورتر می شویم. احترام هایی که به ما می گذارند و ما به دیگران می گذاریم همه شده اند اجباری و از سر نیاز. اگر به کسی محتاج نباشیم، گاهی حاضر نیستیم جواب سلامش را هم بدهیم. اما امان از روزی که احتیاجی مادی یا معنوی به کسی پیدا کنیم. آن وقت احترام را با بندگی و تعظیم و تملق در حد کمال به جای می آوریم و در نهایت آسایشی که دیگر رنگش را هم نمی بینیم. در دنیای مجازی، هر کداممان صفحه ای داریم پر از جملات حکیمانه و اندرزهای بزرگ. نشانه هایی داریم سرشار از نوع دوستی و مهربانی. گویی صاحب این صفحه انسانیست بس والا و صاحب کمالات. کوه ادب و فرهیختگی. دشمن بی عدالتی و نژادپرستی و دروغگویی و عاشق صداقت و حقیقت جویی. اما از این صفحه که بیرون می آیی و کمی در دنیای واقعی با ایشان معاشرت می کنی، وی را انسانی حقیر می یابی که هرزگی چشمانش سرتاسر خیابان را به گند می کشد. رانندگیش توحش کامل است و دهانش معدن کلمات جدید و به روز شده از فحاشی و یاوه گویی. کسی که تمام صفحات حمایت از حقوق زنان را در فیس بوکش لایک کرده است ولی در صف عابر بانک چنان از زنانی که قصد مراجعه به عابربانک را دارند، سبقت می گیرد که گویی آن زن قرار بوده است عابر بانک را کامل ببلعد. به هنگام رانندگی چنان به رانندگان زنی که کمی آرامتر می رانند از سر تحقیر نگاه می کند که گویی خودش مخترع ماشین است و قهرمان فرمول یک. کسی که در دنیای مجازی در مبارزه با نژادپرستی چون ماندلا می یابیش، چنته ای پر دارد از جوک های قومیتی و موهن. آه و افسوس از ما آدم های متناقض قرن 21. ما آدمهایی که فرشته خو هستیم در دنیای مجازی و دیو سیرت در دنیای حقیقی. آخر به کدام سمت گام بر می داریم؟ زندگی مگر چیست؟ لذت مگر چیست؟ چرا مزه زندگی یادمان رفته؟ چرا عاشقی را فراموش کرده ایم؟ مگر خوب بودن چقدر سخت است؟ آیا زندگی چیزی جز این است که پشت چراغ قرمز بسته دستمالی از یک کودک بخریم بی آن که به کیفیت بدش بیندیشیم و قیمتش که شاید کمی زیاده تر از معمول است؟ مگر لذت چیزی جز اینست که در صف بانک یا نانوایی جایت را بدهی به کسی؟ مگر خوب بودن جز اینست که وقتی کسی را سوار ماشین گرانقیمتی می بینی، حداقل حسادتش را نکنی؟ مگر انسانیت غیر از این است که هر کسی به تو زنگ می زند به جای گفتن واژگانی چون "کار دارم، حرفت را زود بگو"، با حوصله و لبخند پاسخش را بدهی. مگر عاشقی جز اینست که دوست بداری بی چشمداشت؟ می شود جوری بود که وقتی مردی، همه بگویند چقدر مظلوم بود. و خدا در آن دنیا بزرگترین حامی کسانیست که مظلوم بوده اند. مظلوم نه در برابر متجاوزان که مظلوم در برابر خانواده اش، دوستان و نزدیکانش. می شود "زبان" را کمتر به حرکت در آورد تا کمتر دلی برنجد. می شود سکوت کرد که هیچ دلی نرنجد. می شود در خود ریخت غم ها را تا به حق خواهی نیز دل عزیزی نرنجد.

یادمان نرود تا مرگ راهی نیست. یکی از همین روز و شب ها، خیلی زود... خیلی زود خواهیم رفت. به جایی که معیار قضاوت، صفحه فیسبوک و دنیای مجازیمان نیست بلکه تعداد لبخندهاییست که آفریده ایم و تعداد دل هاییست که شکسته ایم... و دیگر هیچ!

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
جواد رضایی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۰
جواد رضایی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۲
جواد رضایی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
جواد رضایی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۶
جواد رضایی

قطره قطره آب می افتد به روی صخره ای
صخره ای سنگی تر از قلب تویی که رفته ای
سنگ خارا لیک با تندی زند پس قطره را
قطره می میرد چو آهویی ز تیر جَسته ای
قطره ها بر قلب سخت سنگ می آید فرود
همچو سربازانِ دست از مال و از جان شسته ای
عاقبت آن سنگ بعد از سالها چون موم گشت
پیکرش پر چاک چون زخمی به جان خسته ای
قلب تو آن سنگ و عشق من بُود آن قطره ها
بی وفا اما تو از سرچشمه راهم بسته ای


یاسوج، بیست و دوم بهمن نود و سه

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۱
جواد رضایی